سرگشته تو
هیچ نیست
به تو دل مایل نباشد حال شیدا هیچ نیست
زنگاهت میشود فهمید دلت با کیست باز
که دمادم میشوی مجنون لیلا هیچ نیست
ز دلت میترسم اما از دو چشمت بیشتر
تو اگر رازم کنی هر دم هویدا هیچ نیست
ز صدایت دل به جان آمد ولی فهمید خوب
که اگر او را کنی بازم تو رسوا هیچ نیست
به تو دل بستم ولی انگار ز عشقت باز هم
تو اگر روزی شوی همچون زلیخا هیچ نیست
آه دل
درد جانسوز دلم کور و کرت خواهد کرد
از همان دست که دهی باز به تو بر می گردد
ناخودآگاه جگرم خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی میبرد از دستت دل
کم محلیش بخدا جان به سرت خواهد کرد
میشوی شهره به هر کوی وگذر چون مجنون
آتشش هم ز خودت بی اثرت خواهد کرد
من که در آتش عشق تا به ابد می سوزم
آه دل هم ز تو بی بار و برت خواهد کرد
آن دلت هم که هوایی شده بود می فهمید
هر دلی میشکند خون جگرت خواهد کرد
غریبه ای جای مرا گرفت
هرچه نزدیک میشوم تو بی وفاتر میشوی
با خودم گفتم دوباره گر تو را دیدم بگم
از چه رو داری دوباره بی خدا تر میشوی
من که جان دادم به پیش چشم تب دارت بیا
انتظارت میکشم تو بی صدا تر میشوی
قصد جانم کرده ای تو کوششم بیهوده هست
باز تو داری با غریبه آشناتر میشوی
من که دنیا آمدم تو خون به لبهام کرده ای
من که نفرینت کنم تو بی حیاتر میشوی
شهد لبت
تا کنی یادم و هرگز ندهی بر بادم
عشق جانسوز من از آتش نازت بودست
پشت این شعر و غزل ها سر راه افتادم
بی تو آهوی دلم باز نرود در کوهی
چون بویی ز ختن کرده دمی دلشادم
شک نکن این دل بی چاره ی من دیوانست
می نشیند سر راه تا برسی فریادم
گرچه دستان اجل باز سر راهم گیرد
تا زمانی که به عشقت نرسم فرهادم
به عزایم مینشانی
درپی ات هرجاکه رفتی دل وجانم می کشانی راست گفتی
باورم هرگز نشد خط و نشانت بس نمیدیدم عیبت
وقت رفتن کام مرگ را به دلم دادی نشانی راست گفتی
بی قرارت بودم اما نشنیدی هیچ صدایی از قلبم
من شکستم زاین رهم در اوج عشقی آسمانی راست گفتی
آمدم دل را فدایت کنم اما این نگاهت باز میگفت
من نشستم تا ببینی که تو با این دل نمانی راست گفتی
دل به جان آمد ز دردی که تو دادی بر دلم با ناز هایت
گفته بودی می کنم بی تو وداع با دار فانی راست گفتی
زلیخا
به هر راهی که یوسف بود رو میکرد
نشست باجان گدازی سالها بر راه
ولی یوسف به بانویش خو میکرد
فغان از جان او می رفت بر افلاک
شکایت با خدایش باز گو میکرد
ز عشقش جان به لب آمد زیردستش
چرا تنها زلیخا پی جو میکرد
که عشقش گر دوسر میبودیوسف هم
کمی باید زلیخا را جو میکرد
شب تنهایی
چه پرخون شد دهانم ازهمان دستی که بوسیدم
نباید من ز دستت شکوه میکردم به نااهلان
به دل گفتم همان دم که تو را با دیگری دیدم
به جان آورده بودم تا زعشقت دل کَنم اینبار
زبی رحمی به جوش آمد دلم ازبسکه جوشیدم
دلیلش را که فهمیدم نمیدانم چرا میگفت
تنم را بر تنت دیدی که یک بارم نمالیدم
چرا تنها نرفتی تا نمیرم من از این رفتن
تو رفتی با دلت اما ز هم دیدی که پاشیدم
جز تو
حسرتی نیست مرا در دوجهانم جز تو
همه شب خوش به نگاهت دل بی تابم بود
نکند کس گرمی درد به جانم جز تو
تو که رفتی همه ی عمر شدم با سوزت
به خودش گفت دلم هیچ نخوانم جز تو
تو چه داری که دلم محو تماشایت هست؟
نزند بهر کسی هم ضربانم جز تو
منِ تنها چه کنم دل به که بندم جز تو؟
همه درمان خودم را که بدانم جز تو؟
فاصله
با دروغت خوشم و این همه انکار نکن
هر دروغی به دلم گفته شود باز از تو
می پذیرم بخدا این همه تکرار نکن
برحذر باش که من عاشق چشمان تو ام
پشت چشمی نزن و این همه آزار نکن
هرکسی محرم اسرار نباید بشود
چه بگویم بخدا این همه اسرار نکن
تا مبادا بکند هلهله غم در دل من
نازنین رابطه را این همه دشوار نکن
عاشقی بس است
غصه ی این قصه ی پر درد پنهانی بس است
فاش میگویم که مردم از غمش وقتی که رفت
من زمین گیرش شدم ای دل پشیمانی بس است
دل به دستش داده بودم تا به فریادم رسد
دل به تنگ آمد بیا بدعهد و پیمانی بس است
رود کارون شد دو چشمم از تب دوری تو
ناله های هرشب تنهای زندانی بس است
چند سالی می شود با ظلم تو زخمی شدم
سخت می بینم بیایی و نگهبانی بس است
با خدا هرگز نبودم تا چنین رسوا شدم
آمده جانم به لب افکار شیطانی بس است
میروم از کنارت
از رسیدن نا امیدم بی تو تنها میروم
تا مرا دیدی که دارم در سرم صد آرزو
عهدبستی اینکه بی عشقت از اینجا میروم
خاطرت آسوده باشد میکنم دل از تو سخت
تا نیفتد آتشی بی جنگ و دعوا میروم
تا نگاهت کرده بودم اخم میکردی به من
خوب بودم یا که بد زیبای رعنا،میروم
با ریاکاری ندیدی روزگارم تار شد؟
سوختی دل را کنارت،من که رسوا میروم
این شب ها
روز خوش درخواب باید دید و بس
منتظر هستم در این شهری که تو
کرده ای معنای آزادی قفس
کس نمی آید دگر با من شود
یار و یاور یک دمی یا همنفس
وای بر این حال و روزم تا که سخت
غم مسلط هست بر من پیش و پس
خواب خوش از من گرفتی آفرین
در چنین شب های بی فریاد رس
بخت شوم
درد دارم بس که زجر از دست یارم می کشم
آنقدر شب ناله سر دادم که دنیا غم گریست
با خبر شد من چه دارم از نگارم میکشم
گفته بودی وقت دلتنگی فراوان می شوی
من که دارم خشکسالی از بهارم می کشم
این چه مهری بود بر دلدادگی هایم زدی؟
هرچه دارم میکشم از بخت تارم می کشم
بغض من ترکید و زیر پلک هم باران گرفت
من که میدانم نمیدانی چه دارم می کشم