عاشقی بس است
عاشقی بس است
عاشقی کافیست بعد از این پریشانی بس است
غصه ی این قصه ی پر درد پنهانی بس است
فاش میگویم که مردم از غمش وقتی که رفت
من زمین گیرش شدم ای دل پشیمانی بس است
دل به دستش داده بودم تا به فریادم رسد
دل به تنگ آمد بیا بدعهد و پیمانی بس است
رود کارون شد دو چشمم از تب دوری تو
ناله های هرشب تنهای زندانی بس است
چند سالی می شود با ظلم تو زخمی شدم
سخت می بینم بیایی و نگهبانی بس است
با خدا هرگز نبودم تا چنین رسوا شدم
آمده جانم به لب افکار شیطانی بس است
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |